مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

داستان جالب غلام و بازرگان


اول باید سر غیرت بیاد
بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت:
فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند.
بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید.
رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد.
بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت:
مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند....

از آسمان افتاده


از آسمان افتاده
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام مردی زیرک بود و مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود.
روزی یکی به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای نگهداری به فلان روضه خوان دادم.
اکنون که مراجعت کردم مرا به خانه راه نمیدهد و میگوید که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است.
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد مالکیت را ارائه دهد. روضه خوان شانه بالا انداخت و گفت:
سند و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.
حاکم گفت: در تصرف تو بحثی نیست، فقط میخواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟
روضه خوان که خیال میکرد وزیر نظام از صدای کلفت و کلمات
مسجعی که از ته گلو میگفت از وی حساب میبرد با بی پروایی دوباره جواب داد:
از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمیخواهند.
وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد او را همان جا به چوب و فلک بستند تا از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد به وی گفت:
میدانی که چرا مجازات شدی؟ برای اینکه من بعد هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم.

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند

کریم خان زند هر روز برای دادخواهی ستمدیدگان و احقاق حقوق مردم در ارگ شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی میکرد.
یک روز مردک حقه بازی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرد.
کریم خان ابتدا دلجویی از وی به عمل آورد و آنگاه خواسته اش را جویا شد. آن مرد گفت:
من نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کردم تا اینکه روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و برای شفای خود، متوسل ابوی مرحوم شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که به خواب رفتم! در عالم خواب مردی نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت:
من ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که بینا شدی. از خواب که برخواستم خود را بینا دیدم و این همه گریه من از باب تشکر و قدر دانی از مرحوم ابوی شما بود.
مردک منتظر دریافت صله و مرحمتی بود که دید کریم خان برافروخته شده و دنبال جلاد فرستاد و دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد. درباریان به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق را کرده و خواستند از گناه او در گذرد.
کریم خان خواهش درباریان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند.
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان به او گفت: پدر سوخته، پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی میکرد، من که به مقام شاهی رسیدم عده ای برای خوشایند من برایش مقبره ای برپا کردند و اکنون تو چاپلوس آمده ای و پدر خردزد مرا صاحب کرامت معرفی میکنی؟ اگر شفاعت دیگران نبود چشمانت را در می آوردم تا برگردی و دوباره از او شفا بخواهی.
مردک سرافکنده افتان و خیزان از ارگ بیرون رفت و ناپدید شد...

داستانهای امثال امینی

داستان پادشاه و گرگ ها

پادشاهی مجرمین و حتی درباریان را هنگام خطا و اشتباه در قفس گرگهای درنده ای که داشت میانداخت.
روزی مردی را به وزارت برگزید و وزیر که از زود خشمی و حق نشناسی سلطان با خبر بود از روز اول وزارت گوسفندی را کشته و شخصا در قفس گرگها می انداخت و این کار ادامه داد تا آنجا که کم کم توانست بوسیله آن جلب آشنائی و محبت گرگان نماید.
تا روزی که مورد غضب سلطان واقع شد و سلطان دستور داد تا در قفس انداخته شود.
ولی با کمال تعجب دیدند که گرگان گرسنه نه تنها کمترین آزاری به وی نرساندند بلکه به گردش حلقه زده و به بوئیدنش پرداختند.
عکس العملی که از هرگونه حیوان از درنده و چرنده و پرنده حتی گزنده مشاهده شده است..

داستان تاریخی ناپلئون بناپارت

به هنگام حمله به روسیه توسط ناپلئون بناپارت دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از سربازان روس، ناپلئون را شناسایی و تعقیب کردند. 
ناپلئون به مغازه ی پوست فروشی در انتهای کوچه ای پناه برد. او وارد مغازه شد و التماس کنان فریاد زد خواهش میکنم نجاتم دهید. کجا پنهان شوم؟
پوست فروش ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. سربازان از راه رسیدند و فریاد زدند او کجاست؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و رفتند مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون آمد و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.
پوست فروش از وی پرسید قربان ببخشید میخواهم بدانم زیر آن پوست ها چه احساسی داشتید؟
ناپلئون فریاد کشید با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی میپرسی؟ سربازان این مرد گستاخ را بیرون ببرید و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر میکنم.
سربازان پوست فروش بخت برگشته را با چشمان بسته کنار دیوار قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده میشدند را میشنید. سپس صدای ناپلئون را شنید که با خونسردی گفت: آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر زنده نخواهد بود احساس مرگ سراسر وجودش را گرفت، سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد در مقابل خود ناپلئون را دید که به او مینگریست....
سپس ناپلئون به آرامی گفت:
حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟