مردی با یک عشق واقعی
یک استرالیایی با وجود سوختن صورت نامزدش اما با او ازدواج کرد و هم اکنون برای گذراندن ماه عسل در جزایر مالدیو به سر می برند.
به گزارش سی ان ان، انتشار این خبر در شبکه های اجتماعی موجی از تحسین کاربران را به دنبال داشت.
"توریا" دختر استرالیایی که در مزون لباس فعالیت می کرد در آتش سوزی جنگل های استرالیا در سال 2011 میلادی، 80 درصد از بدنش سوخت اما حدود 100 عمل جراحی نتوانست چهره قبلی اش را برگرداند.
با این حال "مایکل هوسکین" تصمیم گرفت بدون توجه به چهره فعلی نامزدش، به رابطه عاطفی اش ادامه دهد و ازدواج کنند.
این مرد استرالیایی حتی از شغل خود در پلیس استرالیا هم استعفا داد و به کار کوچکی و 4 ساعت کار در روز اکتفا کرد تا زمان بیشتری را در کنار همسرش باشد.
دختر :برو دیگه نمیخوامت دیگه تمومه...
پسر:عشقم من بدون تو بخدا میمیرم... چرا نمیفهمی ?!
دختر:دیگه ازت خسته شدم عشقت برام تکراری شده... وتلفن قطع شد...
پسر خیلی افسرده وناراحت میره تواتاقش چشمش میوفته به مانیتور کامپیوترعکس عشقشومیبینه اشک توچشاش حلقه میزنه آهنگ موردعلاقه ی عشقشومیذاره وگوش میده دیگه اشکاش تاب نمیارن ومیریزن...
پسراحساس میکردیه تیکه ای ازوجودشو ازدست داده.اون شب پسرخوابش نبرد به دخترپیام داد:الانکه این که این پیامو میخونی جسمم باهات غریبه شده ولی دلم هممممیشه دوست داره به امیدبیداری جسم ها خداحافظ برای همیشه.به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش میره ساعت دقیقا3:34بود که درسکوت وتاریکی خودش روازبالای پنجره به پایین پرت کرد
پسربرای همیشه توتنهایی مرد.
صبح مادرپسر طبق عادت همیشگی به اتاق پسرش رفت تابیدارش کنه اماپسر روندید.
تلفن همراه پسرکه مدام وپیاپی زنگ میخوردتوجهش روجلب کرد به سمت گوشی رفت دختری مدام داشت تماس میگرفت.
چشم مادرپسربه پیامی افتادکه همون دختر فرستاده بود
««عزیزم،عشقم،بخدا شوخی کردم من هنوزدوست دارم مثل همیشه عاشقتم خواهش میکنم عشقم فقط یه فرصت توروخدا....»»
اون پیام دقیقاساعت3:35ارسال شده بود...
مادرپسر به طرف پنجره ی اتاق رفتکه کاملاباز بود به بیرون نگاه کرد وچیزی که میدید باورنمیکرد...
کش شلوار پسرش به نوک کلیپس دختر ھمسایہ گیر کردہ بود....آره اون پسر هنوز زنده بود
دویست
و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج
گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را
دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر
گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم
که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او
را از نزدیک ببینم.
روز
موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما
دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من
بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
همه
دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در
گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت
کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز
ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام
گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود... .