روزی یک مرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر کنم.
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
حتما انجامش بدین ، جالبه ها . . .
.
.
.
.
.
.
.
یک عدد بین ۱ تا ۹ انتخاب کن . ضرب در ۳ کن . حالا بعلاوه ۳ کن
دو رقم این عدد رو با هم جمع کن . عدد به دست آمده اسطوره شما توی زندگیتونه :
۱ – ادیسون
۲ – ناپلئون
۳ – مارادونا
۴ – آل پاچینو
۵ – انیشتن
۶ – چایکوفسکی
۷ – گاندی
۸ – گراهام بل
۹ – (اسم خودتون رو بنویسید)
۱۰ – کوروش بزرگ
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» ادامه مطلب ...